Tuesday, March 22, 2005

نا گفته های یک زن

این هم وبلاگ فریده غائب! از عنوانش هم پیدا است که قرار است در باره چه بنویسد!حتماًبخوانیدش چون انصافاً خوب می نویسد

Sunday, March 20, 2005

یک سال دیگر هم

به این معیار و مقیاس ناقص انسانی برای گذشت لحظه ها اعتمادی ندارم .همیشه تصور می کنم هیچ فرقی بین این لحظات که تنها ساعتی مانده به تغییر سال ولحظات بعد از حلول سال جدید وجود ندارد! اما شاید لازم باشد بدانیم که روزها گذشته اند و هر کدام از ما به اندازه ای رنج یا لذت برده ایم و یادمان بماند که همیشه زمان می گذرد حتی اگر ما باورش نکنیم یا معتبر ندانیمش! در هر صورت عید هر کس که این خطوط را می خواند شاد باد

Thursday, March 17, 2005

نمی دانم توقعم از این زندگی دیگر چیست؟ وقتی اینهمه لحظه مثلاً خوب به نظر مسخره می رسد! بهار مثل همیشه پر از وسوسه است آنقدر که دلم می خواهد جدی بگیرمش ... اما خوب می دانم همه اش دام است برای اینکه نهایتاً رنج ببرم !نه باور نمی کنم من به گذشته مقدس و حال اغوا کننده و آینده موهوم... دل نمی بندم به هیچکدام از الهامات قلبم گوش نمی دهم .می دانم دروغ می گوید به تنهایی ام راضی ام اما خوشبخت نیستم... همین کافی است

Sunday, March 13, 2005

از کنار .......او

کنارش نشسته بود ... و نمی دانست چرا به موجودات همجنس اش اینطور با شک نگاه می کند ، به همه!! به انگشتانشان به حرکات دستشان، به لحن صدایشان، به معنای حرفهایشان ...! در خیالش یکی از آنها کنار اومی نشست ودستش بین انگشتهای بلند و باریک اوآرام نوازش می شد. صدای نرم و خندان آنها را گوش می کرد و تصور می کرد اوتا چه حد از آن کلمات لذت خواهد برد؛ یکی از آنها کنار او می نشست و آرام برایش شعر می خواند... ساعتها منتظر لبخندش می ماند ،مثل دیوانه ها عاشقش می شد ولی او نمی فهمید.
او همیشه حرف میزد و یکی از آنها برای اینکه لذت شنیدن صدای او را از دست ندهد خفه می شد .به لحظاتی فکر می کرد که یکی از آنها کنار او می نشست و حتی در آغوشش هم دلتنگ او می شد. انتظار های طولانی را تحمل می کرد و او هیچوقت نمی رسید ..... خوب می دانست یکی از آنها عشق او را باور می کرد و بدون وجود او می مرد ! خیلی رنج می برد ولی او باور نمی کرد؛ حرف می زد و او تا لحظه آخر دلش نمی خواست بشنود
خدا می داند که چقدر !! از تصور این اتفاقات ... حسودیش می شد ،اما دلش برای یکی از آنها خیلی می سوخت ... خیلی

Friday, March 11, 2005

اورکات پروکسی....فعلاً

این هم یک راه چاره موقتی دیگر برای ورود به اورکات !یک انسان شریف !! این امکان را در اختیارمان گذاشته روی تیتر کلیک کنید نا امید نخواهید شد !امیدوارم

Wednesday, March 09, 2005

سردر گمی !همیشگی

گاه دانستن برخی چیزها راهگشا که نیست هیچ فقط می تواند بیشتر سردرگممان کند هجوم انبوهی ازاطلاعات گسیخته و متناقض که هر کدام به راهی میرود و همه اشان به ترکستان ختم می شود من حوصله جنگیدن در جبهه ای که نمی دانم حقیقت دارد یا نه را دوست ندارم من خسته ام بس که هر چه را می خوانم باور می کنم ... خسته ام از بس به هر مسلکی فقط یک روز اعتقاد دارم ...از اینکه در ساختاری رشد کرده ام که نمی شناسمش نگرشی در جامعه باب شده که ناقص است راضی کننده نیست از اینکه گیر کرده ام وسط امواجی که متلاطم است دور و برش هم هیچ ساحلی نیست ... متاسفانه هیچ وقت نتوانسته ام فکر کنم آنچه نو است صحیح تر است یا آنچه قیمی ست اصیل تر است، به هیچ کتابی اعتماد ندارم و نمی توانم از خواندن آنچه در دسترسم هست پرهیز کنم ! تکلیف من و خیلی های دیگر با این ذهن همیشه در گیرو آشفته چیست ؟ فقط الآن فکر می کنم قلمرو و محدوده ای که حریم و مسیر داشته باشد خیلی از اوقات خوب است ! مطمئن نیستم

Sunday, March 06, 2005

اوقاتی که سعی می کنم بد ی اش را جدی نگیرم و لحظاتی که سخت می گذرد وچاره ای جز تحمل ندارم...همیشه این روزهای از سال روزهای سختی بوده و من انگار به این غم عادت کرده ام ایکاش لحظه هایی دیکری در زندگی ام شکل می گرفت و کمی از این همه بطالت و غصه می کاست... ایکاش...! این روزها را دوست ندارم

Saturday, March 05, 2005

خاطره

با گریه های یکریز

یکریز

مثل ثانیه های گریز

با روز های ریخته

در پای باد

با هفته های رفته

با فصلهای سوخته

با سالهای سخت

رفتیم و

سوختیم و

فرو ریختیم

با اعتماد خاطره ای در یاد
اما

آن اتفاق ساده نیفتاد

قیصر امین پور

Wednesday, March 02, 2005

مادیان

امروز با دیدن فیلم مادیان روز خوبی شد ...لحظاتی از فیلم شدیداً به یاد جمله معروف هابز افتادم :انسان گرگ انسان است .البته با در نظر گرفتن عامل ثالث فقر که انگار همیشه در ذهن ایرانی ها حک شده علتش هم این است که واقعیت انکار نا پذیری است .بازی سوسن تسلیمی بی نظیر است و حسین محجوب هم بازیگر خیلی خوبی است ونکته جالب دیگر اینکه ... هنوز هم فضای یک فیلم دهه شصت (این فیلم محصول سال شصت و دو است)در دهه هشتاد نیز همچنان ملموس است؟ یعنی هیچ تغییری در این سالها نکرده ایم؟...در ضمن نگاه عامیانه و واقعی به زن در این فیلم جالب بود... قرهنگ بومی و قومی آن فضا هم نظرم را جلب کرد و کلی نکته دیگر که نمی گویم چون طولانی می شود حتماً فیلم را ببینید

Tuesday, March 01, 2005

ردای ایلیا

این شعر عجیب زیباست وآرامشبخش! وگمان کنم آنرا نیما قاسمی سروده

پیش از رفتنت
ردایت را به من ببخش

گشایش های بلند روحت را
به من ببخش

پیش از رفتنت
آبشار نگاهت را
به نگاه تشنه ام ببخش

جای پایت را بگذار
یادت را به من ببخش

اینجا که می آمدیم
برگ های زیتون چه ساکت بودند!
افق چه سرخ فام است!

بر زمین که بودی
همتت مال من بود
بر آسمان که هستی
نظرت را به من ببخشت!!