Sunday, March 13, 2005

از کنار .......او

کنارش نشسته بود ... و نمی دانست چرا به موجودات همجنس اش اینطور با شک نگاه می کند ، به همه!! به انگشتانشان به حرکات دستشان، به لحن صدایشان، به معنای حرفهایشان ...! در خیالش یکی از آنها کنار اومی نشست ودستش بین انگشتهای بلند و باریک اوآرام نوازش می شد. صدای نرم و خندان آنها را گوش می کرد و تصور می کرد اوتا چه حد از آن کلمات لذت خواهد برد؛ یکی از آنها کنار او می نشست و آرام برایش شعر می خواند... ساعتها منتظر لبخندش می ماند ،مثل دیوانه ها عاشقش می شد ولی او نمی فهمید.
او همیشه حرف میزد و یکی از آنها برای اینکه لذت شنیدن صدای او را از دست ندهد خفه می شد .به لحظاتی فکر می کرد که یکی از آنها کنار او می نشست و حتی در آغوشش هم دلتنگ او می شد. انتظار های طولانی را تحمل می کرد و او هیچوقت نمی رسید ..... خوب می دانست یکی از آنها عشق او را باور می کرد و بدون وجود او می مرد ! خیلی رنج می برد ولی او باور نمی کرد؛ حرف می زد و او تا لحظه آخر دلش نمی خواست بشنود
خدا می داند که چقدر !! از تصور این اتفاقات ... حسودیش می شد ،اما دلش برای یکی از آنها خیلی می سوخت ... خیلی

0 Comments:

<< Home