
اعتقاد به سرنوشت يا تقدير از پيش مشخص هميشه يكي از آن وسوسه هايي است كه دچارش مي شويم و بعد به خاطر آنكه هميشه بد از آب در مي آيد نفرين اش مي كنيم يا منكر اش مي شويم. من به تقدير معتقدم هميشه لحظاتي بوده كه نيرويي مرا وادار به بروز رفتاري مهم يا تصميمي موثر كرده. من آن نيرو را حس كرده ام پس لازم نيست برايش دليل و برهان بيابم يا براي عاقل جلوه كردن نفي اش كنم. پيش از آنكه بدانم احتمال چيست؛مي دانستم درباره خيلي از امور بي اختيارم اما هيچوقت حتي سر كلاس معارف هم نفهميدم بالاخره كي مختارم و چه وقت جريان زندگي ام به دست يك نيروي مافوق بشري متصل است؟! حالا بعد از اينهمه سال كه شنيده ام شبي هست كه سرنوشت انسانها در آن شب رقم مي خورد خيلي تعجب نمي كنم !مگر نه اينكه خيلي از اوقات زندگي امان در يك لحظه آرام و بي سرو صدا بدون اينكه اتفاق خاصي بيفتد تغيير مي كند. ايكاش سرنوشت هيچ آدمي به آدم ديگري وصل نبود. ايكاش اصلا نمي فهميديم كه زندگي قابل تغيير است ايكاش نمي خواستيم به ميل امان زندگي كنيم ... اين روزها حالم بد نيست خيلي هم خوبم! اما اگراز اين زندگي با همه جزييات اش بيزار باشم واقعا معني اش چيست؟ بعد از گذشت اينهمه سال هنوز هم نمي توانم چيزي را درست و كامل باور كنم و نترسم از اينكه مثل هميشه دچار خيالپردازي شده باشم. اگر شبي مثل امشب يا هر شب ديگري قرار است سرنوشت ام رقم بخورد ترجيح مي دهم از قلم بيفتم. دلم مي خواهد نباشم