Sunday, December 23, 2007
Sunday, December 16, 2007
Thursday, December 13, 2007
نامم را نپرس ...شايد كه كسي نباشم
از وطنم جويا نشو...باشدكه نامش ورق هايم باشد
از معشوقم مپرس...چه بسا كه نامش فراموشي است
نام پدرم را مپرس...چه بسا كه نامش غربت است
از مادرم بپرس...تنها او را خوب مي شناسم
نامش آزادي است
اين روزها تب غادةالسمان بد جور گرفتارم كرده انگار!!! و يك چيز ديگرگوش دادن به نوعي موسيقي كه خجالت مي كشم بنويسم!!! خود سانسوريم ديگر! عادت كرده ايم به اين اوضاع ، در همه چيز سانسور!كجاست مادرمان آزادي؟!!
.
.
.
هايده!! از گوش دادن به موسيقي رپ كه ضايع تر نيست هست؟
Tuesday, December 11, 2007
پنجشنبه سه تا پنج بعد از ظهر براي مريم حسين خواه عزيز روزنامه نگاري كه اين روزها در بند است جلسه اي ترتيب داده شده.خيلي خوب است همه كسانيكه دستي به نوشتن در روزنامه ها و خبر گزاري ها دارند در اين جلسه شركت كنند انجمن صنفي را براي همين ساخته اند تا دور هم جمع شويم و ياددآوري كنيم به خودمان و همه كه اگر پشت هم باشيم مصون تر كار مي كنيم
Monday, December 03, 2007
Tuesday, November 13, 2007
هميشه كساني هستند دور وبر آدم كه روزگار سختي را پشت سر گذاشته اند خيلي سخت تر از آنچه ما امروز فكر مي كنيم سخت است و رنج آور.اما عجيب زندگي هايمان شبيه هم است.آنقدر كه گاه فكر مي كنم اينهمه تكرار براي چيست؟ما آدم ها خسته نميشويم از اينكه مثل هم رفتار مي كنيم، مثل هم زندگي مي كنيم، مثل هم عاشق مي شويم و مي ميريم ،مثل هم مي نويسيم حتي تكراري! با اينهمه دلزدگي اما دلم نمي خواهد اين تكرار ها تغيير كنند چون مي ترسم اين تفاوت ها رنج هايم را هم متفاوت كند مي ترسم شبيه ديگران نباشم
Saturday, October 27, 2007
نه چندان بزرگم
كه كوچك بيابم خودم را
نه آنقدر كوچك
كه خود را بزرگ
گريز از ميانمايگي آرزويي بزرگ است؟
قيصر امين پور
كه كوچك بيابم خودم را
نه آنقدر كوچك
كه خود را بزرگ
گريز از ميانمايگي آرزويي بزرگ است؟
قيصر امين پور
Tuesday, August 15, 2006
حرفهايي كه بايد مي گفتم اما مجالي برايش نبود و كارهايي كه انجام داده ام اما تازگي اش را از دست داده و قابل تعريف كردن نيست.از اين به بعد سعي مي كنم منسجم تر بنويسم درباره آنچه ذهن ام را مشغول مي كند
Tuesday, March 21, 2006
Tuesday, March 07, 2006
بعد از اينهمه وقت انزوا ديگر هيچ دلم نمي خواهد به هيچ كدام از لحظه هاي قبل برگردم...از بودن در اجتماع بيزارم و حوصله هيچ كاري را ندارم.خوبي خانه نشيني و فقط كتاب خواندن اين است كه فراموش مي كنيم در چه قبرستاني زندگي مي كنيم. فارغ از همه چيزهاي بدي كه در اين روزهاي بازگشت به حالت مزخرف عادي اتفاق افتاده فقط از ديدن چهارشنبه سوري كلي لذت بردم،همين