Saturday, April 23, 2005

قتل موءلف

چند صفحه كه مي خواند اصرار داشت آخرش را حدث بزند !اينكه آخر قصه ها هيچ وقت آن شكلي نمي شد كه او مي خواست تقصير هيچ كس نبود .فقط بهانه اي بود تا از هر كس كه باب ميل او نمي نوشت كينه به دل بگيرد. نمي نوشت چون مي دانست جزانزجار حس ديگري بر نمي انگيزد. و لي مي خواند چون نفرت عادت اش شده بود. اگر نمي خواند؛ متنفر نمي شد ،اگر متنفر نبود نمي خواند. از اين تحقير پنهان كه كسي جز خودش آنرا نمي فهميد شادبود. حالا كه ديگر ته تمام قصه ها را از بر بود از اين بازي سردتك نفره كه كسي جز خودش برنده يا بازنده نبود خسته شده بود . مي خواست بازي را جور ديگري ببرد!جور ديگري اين قصه ها را تحقير كند...همه چيز جور ديگري باشد!
تمام قصه ها را جمع كند و بعد به آنها دروغ بگويد ...جوري كه حتي نتواننداز دامي كه برايشا ن چيده فرار كنند.
بايد اول سياوش را گول مي زد بهتر از سودابه! مي گذاشت بيژن ته چاه بپوسد... هاملت را مي فرستاد ديوانه خانه ... رومئو را وادار مي كرد پدر ژوليت را بكشد... دن كيشوت را همه كاره عالم مي كرد ...ليلي را جوري مي ساخت تا به مجنون خيانت كند ...آنا كارنينا را مي فرستاد دير تا راهبه شود ...براي شيخ صنعان و دختر ترسا عروسي مي گرفت ...آخر از همه قصه خودش را خط خطي مي كرد و نمي گذاشت كسي آنرا دوباره بنويسد.
بعد هم عشق را تنفر معني مي كرد ...وتنفر را عشق، جاي همه واژه ها به هم مي ريخت و همه مفاهيم دوباره جان مي گرفت با يك شكل ديگر ... .
بعد هم از همه آن قصه ها ايراد مي گرفت و تحقيرشان مي كرد از اينكه خيلي راحت مي تواند آخرشان را حدث بزند ....و از اينكه اجازه داشت هر طور كه دوست دارد قصه ها را بفهمد .
نويسنده قصه را مي كشت و به همه آن كلمات حكومت مي كرد.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home