Sunday, May 01, 2005

معلم جنگ

پشت نيمكت ام نشسته بودم كنارم سه دختر ديگر هم بودندند .همه امان لاغر بوديم و زير ناخن هايمان سياه بود
يا صداي آزير مي آمد يا دلشوره اش ، شكم او بزرگ شده بود قرار بود بچه بياورد .باآ ن مانتو بد رنگ خاكستري و مقنعه مشكي دوست داشتني نبود . دماغ اش بزرگ شده بود ومن باورم نمي شد بچه خوشبختي به دنيا بيآورد. مامان هاي زشت به نظرم ترسناك بودند .
بين نيمكت ها راه مي رفت و به دفتر مشق هاي زه وار در رفته امان ايراد مي گرفت . آنروز وقتي صداي آژير بلند شد . من از ادرار به خود مي پيچيدم. مي خواستم بگويم ولي همه امان را هل دادند داخل يك زير زمين تنگ كه پناهگاهمان بود .صداي هواپيما مي آمد و جيغ زن هاي معلم كه توي تاريكي مي پيچيد از ترس مي لرزيدم .صداي آژير قرمز قطع نمي شد . صدايش را شنيدم كه ناله مي كرد . مدير مان مي پرسيد :نكند وقتش شده ؟ گفتند نه ! حالا مانده ! دلم مي خواست به يك نفر بگويم دستشويي لازم دارم اما كسي حواسش به من نبود .صداي آژير سفيد كه بلند شد ؛ شلوار من خيس و گرم بود .
بچه ها يكي يكي از پناه گاه بيرون مي آمدند اما من دلم مي خواست باز وضعيت قرمز بود تا من توي تاريكي بمانم . وقتي خجالت زده با پاهاي به هم چسبيده كنار ديوار ايستادم .چپ چپ نگاهم كرد .گفت همانجا بمان بيايند دنبالت! ؛ من در حياط ماندم ... بچه ها رفتند سر كلاس هر كدام به من چيزي گفتند و مسخره ام كردند
من هي خجالت كشيدم !..............................
باز پشت نيمكت نشسته بودم با همان سه دختر ديگر كه موهايشان زير مقنعه مشكي كرك شده بود و زير ناخن اشان سياه بود . شكم بزرگ او زير مقنعه اش كوچكتر به نظر مي رسيد .به صداي آژيرعادت كرده بوديم به دلشوره اش نه!او راه مي رفت و روي دفتر مشق امان كه با سليقه تزيين اش مي كرديم .خط هاي بد شكل مي كشيد.
وضعيت قرمز بود ... من ادرار نداشتم اما در تاريكي پناه گاه چسبيده بودم به خودم .صداي جيغ معلم ها بلند بود. بچه ها را دعوا مي كردند . مدير پيوسته مي گفت : صلوات ! من تند تند صلوات مي فرستادم .
صداي ناله اوكه بلند شد؛ همه جيغ كشيدند: وقتش است!؟
آمده بود سر كلاس خيلي لاغر و نحيف شده بود . دفتر مشق امان را خط خطي نمي كرد . چپ چپ هم به كسي نگاه نمي كرد . از وقتي نوزادش به دنيا نيامده، شهيد شده بود . به نظرم مامان زيباتري بود . به همه ما مي گفت : دخترم !

0 Comments:

Post a Comment

<< Home