Wednesday, January 26, 2005

دقایق روز هشتم

باد تند و تیز زمستون توی آسمون کویری :من و تو و...برف با هم وارد شدیم
می خواستم روش بایستم : یک ردیف سنگچین کنار باغچه بود
یک بنای سنتی،مصنوعی : دیواره اش قهوه ای...در وپنجره هاش بسته
یک نیمکت سبز ،زنگ زده : فقط پا ی تو به زمین میرسید
هر کاری می کردم بر نمی گشت طرفم : نگاهی که سرد و بی تفاوت بود
دلتنگی هام یک گوشه جا مونده : پشت آسمون وقتی ماه به حوض نگاه نمی کرد
اون رومیزی چارخونه کثیف :اشکم افتاده بود روی تنش
یک جفت نگاه دروغگو : اضطراب اش افتاده تو غزل حافظ
هنوز زبری الیاف خاکستری با رگه های آبی را روی گونه ام حس میکنم :آنوقت که تکیه گاه امنی بود
انتظارتازه اولش بود : قهوه فرانسه بد مزه ترین نوشیدنی دنیاست
هیچوقت کسی روی اون ننشست : صندلی چوبی...با پایه شکستش
یک تکه شکلات : مثل روزگارمون تلخ
دستهای مردد : معلوم بود نمی خواد مهربون بشه
پیاده روهای خلوت همیشه غمگینه : بن بستهای بدون اسم
آدمهای مثلاً عاقل! : گیر کردن وسط ترافیک،اعصاب هم ندارن!تنها راهی که به نظرشون میرسه اینه :از ماشین پیاده بشن،هر کس راه خودش را بره
از تمام قصه های دنیا : همین یک ذره رو بلدم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home