Sunday, June 26, 2005

مثل هميشه

مثل هميشه خسته ايم ... نمي دانم پس كي اين روزگار شكل ديگري مي گيرد آنگونه كه از كوچكترين تحولات و تغييرات نترسيم. جا نزنيم !اينقدر نا اميدانه و خسته به اين زندگي نگاه نكنيم!دلم مي سوزد فقط براي خودم نه آدم هاي ديگري كه دغدغه هايم و خواسته هايم برايشان مضحك است. اگر از اين زندگي تك بعدي و ملول آور راه نجاتي بود پيش تر از اين كساني مي يافتندش .نمي دانم راه حل اين تناقض ابدي با شرايط حيات كي از بين مي رود . من از اينكه مثل بقيه آدمهاي دور و برم نيستم خسته ام .از اينكه استعداد خوشحالي و لذت در من نيست خسته ام . از اين بحث هاي جدي ازاين زندگي جدي و خشك كه فقط عناصر بد اش جلوي چشمم رژه مي رود خسته ام. واقعا بايد چه كنم ؟ راه اش را بلد نيستم؟