Wednesday, December 15, 2004

من و کوه و کتاب

لبش روی شقیقه ام مانده بود.گفت:تو و کتابهایم وکوهای بلند پشت سرت،که قله اش نزدیک اسمان است،تنها چیزهایی است که دوست دارم!چشم چپش پر از اشک شدغم که روی صورتم خط انداخت،گفت:با تو بودن از هزار جلد کتاب خواندن بهتر است هنوز جلد دهم را نخوانده بود که سرم روی شانه اش سنگین شد!نگاهش به سمت قله پشت سرم خیره ماند!

لبم روی شقیقه اش لغزیده بود،همان دقیقه که تمام کلمات نا نوشته و نا خوانده ام به ته نگاه چپ اش دلباخته بود!حیف دیگر به جز کتابها و کوه های بلند روبه رویش چیزی نبود که دوست بدارد.
،

0 Comments:

Post a Comment

<< Home