Wednesday, September 28, 2005


وقتي ترانه گفت با يكي از زنان فعال در بندر كنگ حرف زده و او خيلي با احتياط از ختنه شدن بيش از 70 درصد اززنان در اين جزيره گفته؛ گفتم: سوژه معركه اي است. هر خبر نگاري شانس يافتن چنين سوژه اي را پيدا نمي كند... الان كه اين گزارش هم در سايت كانون زنان ايراني و هم روزنامه سرمايه چاپ شده متوجه شدم اشتباه نكرده ام اين مساله به قدري تامل برانگيز و عجيب است كه هر كسي را شوكه مي كند. گزارشي كه نوشته شده با همان اطلاعات اندكي كه از خطوط تلفن عبور كرده آنقدر تاثير گذار هست كه توجه خيلي از مردم و محققين را جلب كند. د رضمن من فكر مي كنم هنر خبرنگار در جلب اعتمادآن زن براي گفتن چنين مساله اي قابل تقدير است چون قبلا اينهمه خبرنگار زن به هرمزگان رفته بودند اما هيچكدام چنين موردي را كشف نكرده بودند.

Sunday, September 18, 2005


كلماتي هستند كه زنده مي كنند
و اين ها كلمات معصوم اند
كلمه گرمي،كلمه اطمينان
كلمه برادر،كلمه رفيق
و نام بعضي دهكده ها
نام بعضي كوچه ها،بعضي دوستان
و اسم كوچك بعضي فصل ها


پل آلوار

Sunday, September 11, 2005

خواستم اينجا از 'گزارش اي كه درباره زندگي مجردي زنان نوشته ام بگويم اما مطلب خيلي جالبي مربوط به امكان بارداري بدون رابطه جنسي كه در 'انگلستان ابداع شده را در سايت كانون فرهنگي زنان ديديم...واقعاً وجود چنين امكاني معجزه بزرگي براي بسياري از زنان است كه بچه را دوست دارند اما ازدواج را نه

مسابقه داستان هاي 88 كلمه اي

سايت كتاب ميراث خبر كار جالبي را باعنوان مسابقه داستان هاي 88 كلمه اي كه به نوعي جزء داستانهاي ميني مال محسوب مي شود را بر گزار كرده . نمي دانم جوايز اش چيست!امابرگزار كنندگان مي گويند كه جوايز خيلي خوب است!اگر دستي به نوشتن داريد فرصت خوبي است

Saturday, September 10, 2005

هجوياتي كه عجيب شبيه واقعيت اند

با آن كت و شلوار بد رنگ و كراوات بلندت از هميشه مسخره تري... حالا هر چه هم اسم كتاب و رمان بلغور كني باور نمي كنم جزء اين چهار كلام جسته و گريخته از شرق و غرب بيشتر بلد باشي ... اصلا چرا مدام مي پرسي كدام شاعررا دوست دارم و سبك ادبي مورد علاقه ام چيست؟ چه كسي گفته من ادبيات دوستم؟ به اين قيافه گول زنك نگاه نكن. من ازفلسفه و شعر و شاعري و اين پز روشنفكري كه همه اتان را فلج كرده بيزارم. چون خيلي معمولي ام! چون ترجيح مي دهم جزء عوام باقي بمانم دوست ندارم قاطي دار و دسته اتان شوم! زور كه نيست! بي خود هم پشت كتاب و دفترم ام شعر ننويس... چرندياتت به همه چيز شبيه است جز شعر!
مرد بي سواد خانواده دوست نجيب به صد تاي مثل تو مي ارزد ... اصلا چه بهتر كه سال تا سال كتاب نخواني ... اصلا از اين آدم هايي كه راست مي روند مي گويند فوكو ...چپ مي روند مي گويند نيچه حالم بهم مي خورد.
نمي دانم چرا هيچكدامتان اخلاق و شرافت راست كارتان نيست؟... چشم به همه زن هاي عالم!! دوخته ايد ببينيد كدامشان خر اين جفنگيات مي شوند سوارشان شويد؟! به يكي ،دو تاهم قانع نيستيد! من اين حرف ها را از برم ... ديگر نگو چقدر با بقيه زن ها فرق داري ... چقدر متفاوتي ...چه ذوق و تفكري ؟!!! مي دانم به من و تفكرم كاري نداري ... چشم ات دنبال چيز ديگري است. زن جماعت برايت به پول سياه هم نمي ارزد. از چشم و ابرويم تعريف نكن كه با اين سليقه افتضاح و بازاري ات از خودم نا اميد مي شوم.تو قشنگي و زشتي سرت نمي شود.اگر بگويي زشتم خوشحال تر مي شوم!
اين ژست فمنيستي كه تازه دچارش شده اي مرا كشته!!.فكر كردي نشنيدم به دوستت مي گفتي هر زني با يك ترفندي خر مي شود . دختر هاي امروزي به مرد روشنفكر زن ذليل دل مي بازند؟ واقعا كه! خجالت نمي كشي به هر كه مي رسي؛ مي گويي قحطي شوهر است؟ لب تر كنيم صد تا صد تا دختر جلو يمان قرباني مي كنند!...اسم عشق را جلوي من نياور كه بالا مي آورم! براي تو سود و منفعت و شهوت مقدس تراز همه چيزاست. من كه دستت را خواندم... تو هم گورت را گم مي كني... خدا به داد بعدي برسد.

كجاي تاريخ باستاني امان لكه دار شده؟

نمي دانم واقعا مجبوريم از تاريخي كه حتي درست نمي شناسيم دفاع كنيم يا به همه عالم بفهمانيم ايراني ها هميشه!خيلي نجيب و صلح طلب بوده اند.من درمورد خودم هم نمي توانم با اطمينان صحبت كنم چه برسد به نياكاني كه معلوم نيست چه كاره بودند...چه اهميتي دارد گاردين درباره هخامنشيان عزيزمان چه فكر مي كند!اهميتي دارد؟

Tuesday, September 06, 2005

عروسي يزدها


امروز در صفحه مردمشناسي ميراث خبر يك مطلب راجع به مراسم ازدواج در يزد نوشته شده .نمي دانم چرا از تصور چنين ازدواجي خنده ام مي گيرد. با ان شعر هاي با مزه و مراسم پراز آداب...! واقعاكه عروسي جالبي است.يك نكته جالب ديگر استفاده از لهجه يزدي در نوع نوشتاراين مطلب است كه معمولا در كتابهاي مردم شناسي كاربرد دارد وباعث شده اين متن با مزه تر شود.

Monday, September 05, 2005

امروز از هر صدايي كه مي شنوم ...از هر آدمي كه كه مي بينم بيزارم از اآن روزهايي است كه همه چيز خراب است.ديگه حوصله كار كردن ندارم و تا آخر شهريورماه روزشماري ميكنم

Sunday, September 04, 2005

خاتمي وقتي پدر مي شود


اينهم يك چهره ديگر از رييس جمهور سابق...يادت بخير

Saturday, September 03, 2005

از بين نوشته هاي قديمي... فقط براي به روز شدن

يادت هست؟ پشت ميزت نشسته بودي عينك ات با آن شيشه نصفه آمده بود نوك دماغت ،به هيچ كس نگاه نمي كردي تند از روي برگه هاي كاهي روي ميز مي خواندي. همه خم شده بودند روي جزوه هايشان و تند، خيلي تند تر از تو مي نوشتند .اما من نمي نوشتم زل زده بودم به هيبت تو، باز و بسته شدن لبهايت را نگاه مي كردم ،به حركت سريع انگشتت روي آن برگه هاي كاهي !به رد انگشتهايت لاي آن موهاي كم پشت نقره اي!آنقدر زل مي زدم كه مجبورمي شدي، نگاهم كني .
يادت هست وقتي نگاهت مي افتاد به نگاهم ديگر نمي توانستي درست بخواني .به خودت مي گفتي از جانم چه مي خواهد !لابد وسوسه مي شدي رازم را بفهمي .چشمهاي من بي اختيار تنگ مي شد آنقدر كه نه تو رازم را بفهمي ،نه اشك فرصت فرو ريختن داشته باشد.
درست همان موقع مي گفتي براي امروز كافي است .فصل بعد ... جلسه بعد !
يادت هست ؟ باران چقدر تند مي باريد .ايستاده بودم گوشه خيابان چتر هم نداشتم .با آن ماشين كهنه و تميزت آرام از كنارم گذشتي .نمي دانم ترحم كردي يا كنجكاوبودي!سوار شدم ...سكوت كردي ...من فقط نگاه كردم ... طاقت ات تمام شد گفتي :تو برايم زيادي كوچكي ... من فقط به انگشتهاي باريك و بلندات نگاه مي كردم كه روي فرمان ماشين قفل شده بود . گفتي :اينقدر نگاهم نكن ! همين يك كار را نمي توانستم !
لاي پنجره ماشين باز بود باران چكيده بود روي كاغذهاي كاهي ات ... .
يادت هست ؟ آمدي سر كلاس ... جاي كاغذ هاي كاهي ات خالي بود .گفتي كسي چيزي ننويسد ! زل زده بودي به چشهماي من ! اما من خجالت مي كشيدم نگاهت كنم .سرم از روي برگه هاي كاهي ام بلند نمي شد.
چشم از خودكارم كه مانده بود بين دهانم بر نمي داشتي ! نگاهت با حركت دستم روي روسري مي لغزيد .
آنقدر نگاهم كردي كه فكر كردم تمام عالم زل زده اند به من !
آنقدر حرف زدي و راه رفتي كه نشد تماشا يت كنم . گفتي :كافي است تمام آنچه مي دانستم را براي تان گفتم .باقي باشد براي معلم بعد !
عجب آفتاب گرمي بود . سوار ماشين ات بوديم،لاي پنجره باز بود . نور ريخته بود روي صورت ات .تمام خطوط عميق روي پلك هايت را از حفظ ام بس كه نگاهت كرده بودم .
دستم را گرفتي . دستم برايت كوچك بود .گفتي: من زيادي برايت بزرگم!...من سكوت كردم .... تو فقط نگاه كردي ! چشمم بي اختيار تنگ شده بود .رازم را كه فهميده بودي .براي همين اشكم راحت فرومي ريخت.