Saturday, April 30, 2005

قيصر امين پور

خروار

خروار

خوانديم

بار گران اسفار

بر پشت ما قطار قطار آوار

اما تمام عمر در انتظار يك دم عيسي وار

مانديم


Thursday, April 28, 2005

انتخابات 1

حالا ديگر مطمئنم كه معين ريئس جمهور نمي شود ... اين را درجلسه ديشب حزب مشاركت با خبرنگاران متوجه شدم. با آنكه معين تنها كانديداي حزب مشاركت است اما ذره اي شانس انتخاب شدن ندارد !آنقدر اين روزها از رفتارو نوع گفتار وفيزيك و چهره معين شنيده ام كه كم كم باورم شده فقط بايد به يك چهره طراحي شده و يك هنرپيشه سياسي طراز اول راي داد ! هيچ انگيزه اي براي فكر كردن به معين نيست ... به كس ديگري هم نيست !اين روزها حرف هاي زيادي شنيده ام راجع به هاشمي، كروبي ، قاليباف اما دلم مي خواست يك نفر يك حرف جديد مي زد يك تحليل تازه مي داد يك پيشنهاد جالب ! نمي دانم چرا همه كمابيش معتقديم بايد راي داد اما به گزينه اي كه هنوز نمي دانيم كيست؟!چرااًدوست داريم علي رغم همه فشارهاي
اجتماعي و سياسي موجود تصميم بگيريم ... چرا هنوز دوست داريم باشيم ! حتي اگر تئوري دست
پنهان سياسي را باور كرده باشيم ... تلاش خودمان را مي كنيم براي اينكه ثابت كنيم لياقت تصميم گيري بين بد و بدتر را هم داريم؟!! .براي اينكه ثابت كنيم هستيم و كسي نمي تواند هر بلايي خواست سرمان بياورد !
اين خيلي مهم است ... بايد باز هم فكر كرد
???????????????????

Saturday, April 23, 2005

قتل موءلف

چند صفحه كه مي خواند اصرار داشت آخرش را حدث بزند !اينكه آخر قصه ها هيچ وقت آن شكلي نمي شد كه او مي خواست تقصير هيچ كس نبود .فقط بهانه اي بود تا از هر كس كه باب ميل او نمي نوشت كينه به دل بگيرد. نمي نوشت چون مي دانست جزانزجار حس ديگري بر نمي انگيزد. و لي مي خواند چون نفرت عادت اش شده بود. اگر نمي خواند؛ متنفر نمي شد ،اگر متنفر نبود نمي خواند. از اين تحقير پنهان كه كسي جز خودش آنرا نمي فهميد شادبود. حالا كه ديگر ته تمام قصه ها را از بر بود از اين بازي سردتك نفره كه كسي جز خودش برنده يا بازنده نبود خسته شده بود . مي خواست بازي را جور ديگري ببرد!جور ديگري اين قصه ها را تحقير كند...همه چيز جور ديگري باشد!
تمام قصه ها را جمع كند و بعد به آنها دروغ بگويد ...جوري كه حتي نتواننداز دامي كه برايشا ن چيده فرار كنند.
بايد اول سياوش را گول مي زد بهتر از سودابه! مي گذاشت بيژن ته چاه بپوسد... هاملت را مي فرستاد ديوانه خانه ... رومئو را وادار مي كرد پدر ژوليت را بكشد... دن كيشوت را همه كاره عالم مي كرد ...ليلي را جوري مي ساخت تا به مجنون خيانت كند ...آنا كارنينا را مي فرستاد دير تا راهبه شود ...براي شيخ صنعان و دختر ترسا عروسي مي گرفت ...آخر از همه قصه خودش را خط خطي مي كرد و نمي گذاشت كسي آنرا دوباره بنويسد.
بعد هم عشق را تنفر معني مي كرد ...وتنفر را عشق، جاي همه واژه ها به هم مي ريخت و همه مفاهيم دوباره جان مي گرفت با يك شكل ديگر ... .
بعد هم از همه آن قصه ها ايراد مي گرفت و تحقيرشان مي كرد از اينكه خيلي راحت مي تواند آخرشان را حدث بزند ....و از اينكه اجازه داشت هر طور كه دوست دارد قصه ها را بفهمد .
نويسنده قصه را مي كشت و به همه آن كلمات حكومت مي كرد.

كشف سه كيلو طلاي هخامنشي در برازجان

اين دومين دفعه ايست كه در اين 15 روز خبرم تيتر يك شده هنوز معني اش را درست نمي فهمم ولي انگار اتفاق خوبي است...

Friday, April 22, 2005

از انتخاب كردن هميشه ترسيده ام همينطور از انتخاب نكردن ...دلشوره اي كه نه ميشوداز آن گريخت نه تحمل اش كرد ...چگونه است كه مدتها تصور مي كردم آنچه پيش آمده و من انتخابش كرده ام ونا خود آگاه سرنوشت دانسته ام درست بوده و مي بايست اتفاق مي افتاده ..و يا از ميان آنچه احتمال داشت اتفاق بيفتد هميشه بهترين حالت اتفاق مي افتد ؟؟با كدام اصل منطقي چنين تحليلي كرده ام؟ نمي دانم يا شايد هم نمي خواهم بدانم!هر گاه به وسوسه اي سر سپرده ايم مي گوييم انتخاب كرده ايم!در صورتيكه آن لحظه نمي توانيم بفهميم از كدام نيرو استفاده كرده ايم براي اين انتخاب !پس خودمان را فريب مي دهيم مي گوييم ...منطق كه البته براي خودمان طراحي اش مي كنيم و بعد انگ يك اصل كلي واساسي به آن مي چسبانيم ولي اين را مي دانيم كه نتيجه گزينش ما خيلي پيچيده تر از آن است كه پيامد اش رامنتصب به انتخاب امان بدانيم...براي همين از انتخاب مي ترسم

Monday, April 18, 2005

حرفهاي خوب

بعضي اوقات مطالبي هست كه از خواندن اشان لذت مي برم و اصلاً هم نمي توانم خودم را قانع كنم كه مثلاًبا نويسنده اش هم عقيده نيستم !چون كلامي كه با ارزش باشد ...با ارزش است ! وحتما يا من در مورد نويسنده اش اشتباه كرده ام يا ....سوء تفاهمي در كار بوده منظورم اين است كه اگر لازم باشدبه راحتي تغيير عقيده مي دهم و به آن اعتراف مي كنم .... گفتن اش كمي سخت است اما پيام يزدانجو گاهي چيز هاي خيلي خوبي در وبلاگ اش مي نويسد

سر کار نمی روم

تصمیم گرفته ام دیگر سر کار نروم و استراحت کنم !البته قبلش حتماً به کروبی رای می دهم چون قرار است ماهی پنجاه هزار !!!!!!تومان به هجده سال به بالاها بدهد .....دیگر مشکلی نخواهد بود سر کار هم نمی روم استراحت می کنم !همین مبلغ کافی است دیگر....!رئیس جمهور بهتر از این؟

Sunday, April 17, 2005

محمد علي بهمني

هفت تشنه سفالي
به هفت چشمه خيالي ...رسيدند
هفت صدا حنجره دريدند
چه زلالي
هفت پوزه بر خاك خزيدند
آبسالي بود ...و
هفت كوزه خالي

Saturday, April 16, 2005

شهر خدا

شهر خدا فيلم عجيب و جالبي است با آنكه تصاوير و مفاهيمي به شدت خشن دارد اما به همان اندازه تامل بر انگيز و خوش ساخت است .سلطه مواد مخدر و تجارت اسلحه بر قشري از مردم كه به واسطه فقر و نژاد پرستي ، كشتن ادمها برايشان راحت است، اما مثل آدمهاي معمولي دوستي و عشق هم سرشان مي شود .
و نكته جالب ديگر اين فيلم توجه به بزهكاري يا جرم كودكان و نوجوانان است كه خوب تصوير شده !
فيلمبرداري و روايت منسجم فيلم هم كه بي نظير است ! خيلي فيلم خوبي است !خيلي

Thursday, April 14, 2005

با اين آدمها غريبه ام .... نه ادبياتمان نه تجربياتمان و نه هيچ نقطه اي براي اينكه به هم نزديك امان كند، را تا به حال نيافته ام...اما حضورشان را نه مي شود انكار كرد نه مهم شمرد ! عادت به فكر كردن درباره آنچه نيستم و شايد مي بايست باشم را نمي شود ترك كرد!!اين تجربه تحمل ديگران همراه با خونسردي برايم لازم است ...خيلي! بايد ياد بگيرم هيچ كس شبيه من نيست و نبايد هم باشد. پس بهانه گيري و غر زدن كه شغل دوم ام شده تعطيل

Thursday, April 07, 2005

راه باريك

و ما يكبار در زندگي چنان به هم نزديك بوديم كه به نظر نمي رسيد ديگر هيچ چيز مانع دوستي و يك دلي
ما باشد و فقط يك راه باريك ميان ما بود.همان موقع كه تو مي خواستي وارد آن شوي از تو پرسيدم :آيا مي خواهي از راه نزديك نزد من بيايي؟....اما تو ديگر نمي خواستي !و هنگاميكه دوباره تقاضا كردم ...سكوت كردي از آن زمان كوه ها و طوفان هاي سهمگين و همه چيزهايي ديگري كه آدم ها را از هم جدا ، و باهم غريبه مي كند ميان ما قرار گرفت و حتي اگر مي خواستيم ديگر نمي توانستيم از هم جدا شويم !اما حالا اگر به ياد ان راه باريك بيفتي ديگر كلماتي برايت وجود ندارد فقط هق هق گريه و حيرت باقي مانده است.
بخشي از كتاب حكمت شادان نوشته نيچه

Wednesday, April 06, 2005

رستوران البرز

اول پلاكادر اش را ديدم نوشته بود از پذيزفتن افراد مجرد معذوريم با خودم گفتم رستوران ها هم!!البرز را كمتر كسي است كه نشناسد يكي از رستورانهاي معروف و گران تهران؛ كه واقع در خيابان سهروردي است و علاوه بر اينكه مشتري هاي خاص خود را دارد علي رغم گرانقيمت بودن اش هميشه شلوغ است. با آنكه معمولاً چنين جايي را هميشه با خانواده هستم؛ كنجكاو شدم علت اين اطلاعيه را بپرسم!
با مدير داخلي رستوران صحبت كردم كه زن جواني است گفت : چون رستوران البرز خانوادگي است از اداره اماكن دستور داده شده اين نكته را تذكر دهيم در اصل منظورمان بيشتر دختران جوان با حجاب بد يا مردان جواني است، كه براي خانواده ها مزاحمت ايجاد مي كنند و قضيه خيلي هم جدي نيست .در آخر هم يك تعارف اضافه كرد كه خيلي خوشحال مي شود اگر باز هم به رستورانشان بروم ! من هم نگفتم حس خبر نگاري ام گل كرده ! و قضيه تجرد يا تاهل هم به خاطر خودم نيست . امانه غلظت آن اطلاعيه را فهميدم نه لحن مسامحه گرانه مدير رستوران را؟

Sunday, April 03, 2005

امروز هم باز همان اتفاقات افتاد كه انگار هزار بار تجربه اش كرده ام
باز هم يك حوزه جديد يك كار جديد آدمهاي جديدي كه همه اشان خوبند
اما نهايتاً همه چيز تكراري است! ميراث خبر با آنكه جاي تازه ايست اما خوب مي دانم
زودتر از آنچه تصورش را بكنم عادي مي شود .... خيلي كارها بوده كه مي خواستم
در تعطيلات انجام دهم ولي نشد ! ميدانم روزهاي آينده روزهاي بهتري خواهد بود
روزهاي بهتر را بايد ساخت ... نبايد منتظر اتفاق خارق العاده اي بود .تمام اتفاقات در من است !
در من بوده!هميشه! اما من ابلهانه آنرا به نيروي ديگري نسبت مي دادم

Saturday, April 02, 2005

كدام پاي من؟

در اين عصر اسطوره ها اگر بي نقص باشند ديگر اسطوره نيستند !... اين مختص به اين دوران نيست چون تمام اسطوره هاي باستاني ؛ از اوليس و آشيل گرفته تا اسفنديار و رستم نقطه ضعفي داشته اند اين ويژگي تمام اسطورههاي انساني است البته به جز اساطير مذهبي!!،اين حرفها به بهانه ديدن فيلم پاي چپ من است كه درسينما يك پخش شد زندگي كريستي براون كه يك معلول حركتي است و فقط با يك پاي چپ مي درخشد و به گفته حبيب رضايي اسطوره مي شود اسطوره مدرني كه نه تنها بي نقص نيست بلكه در بستر هنري بي نظيري كه جيم شرايدان خلق اش كرده ملموس و قابل تامل است ... اين فيلم توجه ام را جلب كرد چون خيلي از اوقات تصور مي كنم در شناخت خودم خنگ وبي استعداد هستم وقتي تمام ويژگي هاي يك انسان سالم را داريم كمتر سعي مي كنيم به قابليتهاي جزئي و منحصر به فردمان فكر كنيم . اصرار به حذف اسطوره و الگو در ذهن كه به ندرت اتفاق مي افتد !آنهم نه به شكل مطلق هميشه وجه تمايز نبوغ آفريني! نيست حداقل الآن اينطور فكر مي كنم

Friday, April 01, 2005

سرگيجه

خيلي از اوقات حرفي هست! اما پراكنده است ؛آنقدر كه نمي شود شروع اش را يافت. گفتن از سر گيجه مدام اي كه در اين دوران بي توقف دچارش هستم تازه نيست اما اين روزها بسيار به معناي سنت فكر كرده ام ؛ سنت به معناي مجموعه هنجارها رفتارها و حتي سابقه تاريخي از يك مفهوم كه كمابيش در ذهن جاي مي گيرد و بالاخره لحظاتي بروز مي كند ... اتفاقاً اين روزها به تاريخ هم فكر كرده ام به ريشخند شدن خيلي از همين عناصر تاريخي كه گاه ستايش مي شوند ولي در عمل مانع محقق شدن انسان سردر گم كلان شهر نشين اند.... به اسطوره شكست نا پذير دهكده جهاني هم فكر كرده ام ولي نمي فهمم پول است يا عالم غير واقعي هاليوود! پول وسيله ايست تا به هاليوود نزديك شويم ؟ يا هاليوود ابزاري ايست براي كسب پول يا يا حتي نشانه اي براي اعلام سر سپردگي به الگوهاي وهم آلود سرمايه داري؟ما به مصرف فكر مي كنيم يا به تاريخ ؟ شايد هم تاريخ بهانه ايست براي نوعي مصرف ؟!!مي شود مثنوي صد من كاغذ اگر بخواهم به ارتباط بي ربط اين معاني فكر كنم